أعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
بحث چهارشنبه ما دربارۀ 10 آيه در سورۀ بقره است. آيۀ 30 تا 39 سورۀ بقره. اين 10 آيه از آيات مهم قرآن است. يک محکماتي دارد که في الجمله دربارهاش صحبت کردم. اينکه اين انسان خليفة الله است و مسجود ملائکه است و بالاخره اين انسان اگر بيفتد در راه، آنگاه ميرسد به آنجا که
گفت جبريلا بيا اندر پي ام گفت رو رو من حريف تو ني ام
اما يک متشابهاتي نيز دارد که نميتوان معنا کرد. همينطور که در اول سوره ال عمران داريم، بايد به حال خود باقي بگذاريم تا اين متشابه، محکم شود. انشاء الله حکومت اهل بيت شود و تفسير قرآن از اهل بيت، و تمام متشابهات قرآن، محکمات قرآن شود.
يکي مسئلۀ ابليس بود که اين کيست يا چيست؟! که ظاهر قرآن اينست که اين از جن بوده است و ظاهر قرآن اينست که اين به واسطۀ عبادت و رياضتش رسيده به جايي که معلم ملائکه شده است و مستقيماً با خدا مکالمه داشته است. يکي از فضلاي جلسه هفتۀ گذشته ميگفت مانعي ندارد، انسان با مقام عبوديت به هرکجايي که بخواهد،برسد و اين شيطان هم به واسطۀ عبوديت به اين مقام رسيد. اولاً مثل اين را در قرآن و روايات و سير و سلوک نداريم که مقام عبوديت انسان را برساند به آنجا که با خدا مکالمۀ مستقيم داشته باشد. به غير از انبياء که انبياء هم به واسطۀ عبوديت به جايي نرسيدند به قول پروردگار عالم: (خُلق معصوما، خلق عالما). چهارده معصوم يک تجلي از جانب خدا و يک تجلي ذاتي با همۀ اسماء و صفات و حتي اسماء و صفات مستأثره. حال از اين حرف که بگذريم، يک بحث اخلاقي جلو ميآيد و آن اينست که کسي که صفت رذيلهاي بر او حکمفرما باشد، مسلّم مقام عبوديتش به جايي نميرسد و اصلاً عباداتش قبول نيست. (إنّمَا يَتقبلُ الله من المتّقِين). آدم حسود اگر بخواهد منازل را طي کند و از يقظه به توبه و از توبه به تقوي و از تقوا به تخليه و تحليه و تجليه و فنا و لقاء و سير من الحق الي الحق برود، مسلّم اين حسادت نميگذارد. اصلاً نميشود و به عبارت ديگر زمينه ندارد. يک آدم متکبر و لجوج و عنود، عباداتش صحيح است و گاهي عباداتش قبول است،اما اينکه اين عبادات مقبول باشد و او را به مقام عبوديت و فناء و لقاء برساند؛ بدون تخليه ممکن نيست. لذا معناي يقظه و توبه، اگر ما توبه را به معناي اجتناب از گناه معنا کنيم و تقوا را به عبوديت معنا کنيم، اما تا مرتبۀ تخليه تمام نشود، نميتواند جلو برود. لذا کسي ميتواند به مقام عبوديت برسد که بتواند درخت رذالت را از دل بکَند و قدري بالاتر، منزل پنجم، تحليه و درخت فضيلت فضيلت را غرس کند و بارور و ميوه دار کند و از ميوهاش خودش و ديگران استفاده کنند و بعد به تجليه رود. برسد به آنجا که (المؤمن ينظر بنورالله)؛ برسد به آنجا که (المؤمن أعظم حرمة من الکعبه)،(المؤمن أعظم حرمة من الملک المقرب) و اينها بدون تخليه و تحليه ممکن نيست. اصلاً اگر اين مقام تخليه و تحليه نباشد،هرچه فضيلت پيدا کند، فضائلش وزر و وبال ميشود.
استاد بزرگوار ما حضرت امام «رضواناللهتعاليعليه» بارها و بارها در بحثهاي اخلاقي ميگفتند اين دعا را هميشه بکنيد که خدايا! اگر بناست که من عالم شوم،اما غيرمهذب؛ هرچه زودتر مرگ مرا برسان و لاأقل از طلبگي مرا بيرون کن. نظير اين را امام سجاد«سلاماللهعليه» دارند و ظاهراً حضرت امام هم از امام سجاد گرفتند. «فَإذا كانَ عُمْري مَرْتَعاً لِلشَّيْطانِ فَاقْبِضْني إليك سريعا»، خدايا اگر بناست که عمر من چراگاه شيطان باشد و من آدم فاجر و فاسق باشم، هرچه زودتر بميرم،بهتر است و مرگ نعمت بزرگي براي اين طلبه ميشود. اين فرمايش حضرت امام، انصافاً فرمايش خوبي است. يک طلبه اگربناست مجتهد جامع الشرايط شود، اما متکبر باشد و ديگران را به حساب نياورد و خودش شود و من لاغير. به جاي «ليس في الدار غيره ديار» روي خودش پياده کند «ليس في الدار غيري ديّار»،معلوم است اين اگر طلبه نشده بود بهتر بود و چه رسد به اينکه مجتهد جامع الشرايط هم شده است. و بالاخره کار خودش را ميکند، مانند شيطان. از نظر قرآن شيطان خيلي بالا بوده اما بالاخره لجاجت کار خودش را کرد و رسيد به اينجا که در مقابل خدا قد علم کرد و آن هم با استدلال جهولانه. گفت خدايا اين از خاک است و من از آتش هستم و سجده کردن من يعني چه! معناي اينست که خدايا من بهتر از تو ميفهمم. انسان اگر لجوج شود، اينگونه ميشود.
قضيۀ مغيرة بن شعبه را مرحوم مجمع البيان در تفسيرش نقل ميکند که قصۀ عالي است و هفت ـ هشت آيه هم روي آنست.
ريحانة الأدب، وارد مسجد الحرام شد، پيغمبر اکرم قرآن ميخواندند و جاذبۀ قرآن اين را گرفت. بعد آمد و در بين رفقايش نشست. يک جمله گفت که رفقا! اين قرآن عجيب است. «إن له لحلاوة وإن عليه لطلاوة وإن أعلاه لمثمر وإن أسفله لمغدق وإنه ليعلو ولا يعلى عليه» ادباء ميگويند اين جمله خيلي فصاحت و بلاغت دارد و خيلي عاليست. فصاحش که بالاست، بلاغتش بالاتر است.
اين شخص جمله را گفت و رفت. بالاخره رفقا نشستند و جلسهاي گرفتند که اگر اين مسلمان شود،ضرر دارد و ما را شکست ميدهد، حال چه بايد کرد! بالاخره رسيد به اينجا که تحريک عاطفه و تفکر او را کنند.
ابي جهل را روي کار کردند و ابي جهل رفت و او را گول زد و او را در بين رفقا آورد. آنگاه همين شخصي که گفته بود «إن له لحلاوة وإن عليه لطلاوة وإن أعلاه لمثمر وإن أسفله لمغدق وإنه ليعلو ولا يعلى عليه»، گفت رفقا چه بايد کرد که پيغمبر اکرم را از صحنه بيرون کنيم و به او پشت کنيم؟!
کسي گفت که ميگوييم دروغگوست. او گفت نه، اين به صداقت و امانت مشهور است. شخص ديگري گفت که ميگوييم ديوانه است. باز گفت: لا. عقل او در ميان مردم مشهور است.
بالاخره مرتب گفت اللهم لا و بعد شروع به فکر کردن نمود؛ يک بار سرش را بالا کرد و گفت چيزي يادم آمد، ميشوم با اين تهمت پيغمبر را از صحنه بيرون کنيم و آن اينست که ميگوييم ساحر است. براي اينکه بين زن و شوهرها را به هم ميزند و زن مسلمان ميشود و شوهر مسلمان نميشود و بين برادرها را به هم ميزند و ساحرها و جادوگرها هستند که بين ديگران را به هم ميزنند. خودش اين را گفت و بعد گفت اللهم نعم و همه هم شعار دادند که اللهم نعم. بعد هفت ـ هشت آيه نازل شد وبعد دو مرتبه قرآن ميفرمايد مرگ بر تو با اين فکرت! (انّه فکّر و قدّر. فقتل کيف قدّر. ثم قتل کيف قدّر)، بالاخره فکر کرد و فکر را برد و آورد تا بالاخره فکر شيطان رسيد به اينجا که بگويد (انه سحر ليسهل). قرآن خيلي تاريخ و قصه دارد، اما اين تاريخها براي اينست که ما توجه به اين مطلب داشته باشيم که اگر يک صفت رذيلهاي بر دل ما حکمفرما شود، نميگذارد ما سالم بمانيم. شيطان کار خودش را ميکند و مطرود عندالله است اما خدا نکند که طوفاني شود. خدا نکند صفت تکبر و حسادت طوفاني شود. آنگاه به جايي ميرسد که قابيل،هابيل را ميکشد.
بچههاي حضرت يعقوب، بچۀ پيغمبر هستند و در دامان پيغمبر بزرگ شدهاند و نگوييد که اينها بد هستند، اما وقتي حسادت گل کند کار ميرسد به اينجا که يک بچۀ کوچک که برادرشان است، زنده زنده به چاه مياندازند و بعد هم که ميفهمند هنوز نمرده؛ او را به قيمت کمي ميفروشند براي اينکه او را دربه در بيابانها کنند. اما همين يوسف، چون خيرخواه است و حسادت ندارد و فضيلت سرتاپاي او را گرفته و قرآن ميفرمايد در وقتي که برادران يوسف بالاخره يوسف را شناختند و بنا شد حضرت يعقوب را بياورند و حضرت يعقوب آمد و پيش حضرت يوسف نشست. برادرها به حضرت يوسف و حضرت يعقوب سجده کردند و اول حرف حضرت يوسف به حضرت يعقوب اينست که پدر جان! (أَن نَّزَغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي)، تقاضا دارم از برادرهايم ناراحت نباشد. شيطان بين من و اينها را کدورت انداخت و شيطان بود که واداشت اينها مرا به چاه انداختند و اينها تقصيري ندارند،پس اينها را ببخشد. آن برادر در چاه مياندازد و اين برادر شفاعت ميکند. هر دو از اينجا سرچشمه ميگيرد که آن برادر، بچه کوچک را به خاطر حسادت در چاه مياندازد و اين برادر شفاعت ميکند براي اينکه پدر او را ببخشد به خاطر رأفت و مهرباني و فضيلتش.
يک جمله نقل ميکنند که وقتي برادرهاي حضرت يوسف، او را شناختند و چند روزي نزد حضرت يوسف بودند، به خاطر احترام برادرها، حضرت يوسف بر سر ناهار ميآمدند و وقتي ميآمد، تسلسل خواطر و تداعي معاني اين برادرها ميبرد به آنجا که اين بچۀ بيگناه را در چاه انداختند؛ آنگاه خجالت ميکشيدند و نميتوانستند ناهار بخورند. يک روز حضرت يوسف قبل از غذا سخنراني کردند و فرمودند برادرهاي من چرا ناراحت هستيد! اگر من يوسف هستم، شما کرديد و اگر من به عزت رسيدم،شما کرديد و اگر من رسيدم به اينجا که توانستم يک مملکت را نجات دهم، شما کرديد؛ بنابراين اگر شما مرا در چاه نينداخته بوديد، الان من هم مثل شما احتياج داشتم که به خاطر يک بار گندم از کنعان به مصر بيايم. بنابراين خجالت نکشيد و اصلاً اگر من به جايي رسيدم، شما کرديد.
اينطور نيست که همه بتوانند اين کارها را انجام دهند، بلکه زمينه ميخواهد. در وقتي که زمينه پيدا شود يعني طوفاني شود، کار خودش را ميکند. برادر يوسف است و يوسف را در چاه مياندازد و اما اگر رأفت و مهرباني و فضيلت باشد و درخت فضيلت را به جاي رذالت غرس کرده باشد، در اول ممکن است کاري نکند ولي وقتي طوفاني شود، آنگاه جداً (أَن نَّزَغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي).
آنگاه مانند ماجراي پيغمبر اکرم ميشود که ميخواستند پيغمبر اکرم را با مسخره کردن، بيرون کنند، اما نشد. بعد از مسخره کردن، جدي گرفتند و با او حرف زدند و ديگران را روي کار کردند، اما نشد. بعد شروع کردند کار زشتي انجام دهند و بچهها را روي کار ميکردند که وقتي پيغمبر بيرون ميآمدند، ايشان را سنگباران ميکردند. گاهي پيغمبر اکرم به مسجد ميرفتند و اينها کاري نميکردند اما گاهي به خانه برميگشتند و اينها خانه را سنگباران ميکردند که حضرت خديجه رو به پيغمبر و پشت به سنگها ميگفتند خانه، خانۀ آزاد است، اين کار را نکنيد. گاهي پيغمبر اکرم فرار ميکردند و به بيابان ميرفتند. حضرت خديجه ميفرمودند من و اميرالمؤمنين که يک بچۀ ده دوازده سال بودند، زاد و توشهاي تهيه ميکرديم و در بيابان در زير سنگ و يا خار مغيلاني، پيغمبر را پيدا ميکرديم. خون از پاي پيغمبر اکرم ميچکيد، اما پيغمبر اکرم زمزمه داشتند و زمزمۀ ايشان اين بود که: «اللَّهُمَّ اهْدِ قَوْمِي فَإنَّهُمْ لا يعْلَمُونَ».
به اين ميگويند آدم و اين را جداً از ما ميخواهند. در اول سورۀ والشمس، يازده قسم ميخورد و بعد از يازده قسم با چهار ـ پنج تأکيد ميفرمايد: (قَد أفلَحَ مَن زَکّيها و قَد خابَ مَن دَسّيها)؛ رستگاري فقط از کسي است که صفت رذيله بر او حکمفرما نباشد و الاّ حتماً شقي و بدبخت است. در سورۀ والشمس 11 قسم و 6 تأکيد هست.
خدايا! ميدانيم که کار مشکل است و خودت گفتي معلم اخلاق بايد من باشم و کسي نميتواند باشد و خودمان نميتوانيم به جايي برسيم؛ پس خدايا !قسم به پيغمبر اکرم با آن رأفت و مهرباني؛ توفيق تهذيب نفس به همۀ ما عنايت بفرما.
اللهم صل علي محمد و ال محمد